جزیره ماورایی آقای ماورا

جزیره ماورایی آقای ماورا

بلاگی برای ماورانویسی
جزیره ماورایی آقای ماورا

جزیره ماورایی آقای ماورا

بلاگی برای ماورانویسی

اون دوچرخه بد بخته ننه مرده ! پارت اول

به نام خدایی که دوسش دارم

« سال خوش گذراندن و لذت بردن از زندگی »



سلام دوچرختو میدی برم بدمش گاه بر باد ؟ یا اینکه خودت هنوز توانایی برباد دادن گاه و بی گاه را داری ؟

پسرک خندان است و به دنبال لقمه ای پستان رفسنجان ! معادلاتش با پرسپکتیو برادرش جابه جا شده و در دریای الگوریتمی دیگر برادرش که در ایالت انگشتر سازی بنیاد شهید صنعت نفت پرند قرار دارد ، مشغول شنای نیمه پنهان است . به خوبی می داند که به دنبال چیست و هر چند گاهی یک اتک به یک خانواده می زند تا شکاری از دل یک دخترک زیبا رو کند .

در سوی دیگر که می شود آن طرف تر آن اتاق پسرکی مشغول حمل و نقل زیبا رویان در داخل و خارج کشور است . آن دیگر پسرک نیز در آماده باشی برای شکار شام شب عریان است . بگذریم از این حرف ها و بپردازیم به چیزی که هر دو پسر داستان ما دارند (  استغفر.... )

در سوی بیرونی اتاق در زیر پله های متروکه آن اطراف دوچرخه ای وجود دارد که از آن پسرکان است . هر گاهی یکی از این کاراکتر ها دوچرخه را با خود به بیرون می برند تا آن را دهند  بر باد  .


اون دوچرخه بد بخته ننه مرده !
نویسنده : ماوراء                                                                                              

باز لبخند ملیحش را در دست می گیرد و بر لبانش می چسباند و معادلاتش را از جیبش بیرون می آورد و در لقمه نون و پنیرش می گذارد تا از این طریق معادلات را در کالبد مغزش فرو کند . به آرامی به کنار میز می رود تا اندکی موهایش را شانه کند . همه به خوبی می دانند که او قصد مخ زدن زیبارویی را ندارد و خود نیز به خوبی می داند که همه در جهل مرکب دچارند . پس از اندکی مرتب کاری موها و صافکاری صورت با غرور خاصی به پرسپکتیو برادرش نگاهی می اندازد و بی تفاوت از کنار آن می گذرد تا به همه ثابت کند که پرسپکتیو را به قسمت هالیوود مغزش برده و دیگر کاری با آن ندارد.

دستان اقلیدس می فشارد آن دستگیره ای را که باید بفشارد تا بدینوسیله دنیای درون را با دنیای برون پیوند دهد . باید قبل از این وصال میمون و مبارک حرکتی صورت گیرد تا از بعد چهارم دنیای بیرونی کم تر استفاده شود و اقلیدس هدف را زود تر به منزل برگرداند . اون دوچرخه بد بخته ننه مرده بهترین وسیله ایست که می تواند اقلیدس را در این راه پر پیچ و خم یاری کند. اکنون زمان ورود به دنیای متروکه ایست که در زیر پله ها بنا شده است و باید وسیله نقلیه از میان انبوه وسایل بیرون آورده شود . مه غلیظ صبحگاهی اطراف مرکب را پوشانده است ولی اقلیدس کلفت تر از این حرفاست و دوچرخه را از دل ماجراء بیرون آورده و سوار بر آن به سوی هدف می رود.


پای اقلیدس پایین می آید تا دیگر پایش بالا روند سپس پای دیگر به سپاس گذاری بر می آید و قله های افتخار را به سمت پایه کوه می پیماید تا فرصتی برای بالا رفتن پای برادر پدید آورد . همکاری دوپای اقلیدس در امتداد زمان باعث می شوند تا وی تصاویر متعددی را با چشمانش رندر بگیرد . از تصاویر پارتیکل {۱} گونه دود غلیظ اتوبوس ها گرفته تا دو برجستگی قله گونه پوشیده شده در جامه دخترک ها را کارت گرافیک چشمان اقلیدس ثبت می کند . تصاویر یکی پس از دیگری به واحد پردازنده گرافیکی اقلیدس ارسال می شوند که ناگهان اقلیدس پس از رندر یک تصویر به حرکت پاهاش در رکاب اون دوچرخه بد بخته ننه مرده خاتمه می دهد.


عده ای انسان جایزالخطا در مقابل مغازه ای توقف کرده اند و بخار شیشه های مغازه مذکور را فرا گرفته است . بوی دلنشینی دماغ اقلیدس را قلقلک می دهد و معادلات درونی ذهنش را برای کودتایی علیه نون و پنیر و خیار سوق می دهد . اقلیدس تصمیم می گیرد به جای زدن یک مخ دلنشین زمستانی ، یک حلیم گرم صبحگاهی را به درون رگ هایش تزریق کند . غریزه بر اقلیدس مستولی می شود و وی اون دوچرخه بد بخته ننه مرده رو در گوشه ای رها کرده و بر خط دفاع مغازه حلیم فروشی خیمه می زند .


پس از گذشت زمان کوتاهی اکنون نوبت بر نام اقلیدس می درخشد و حلیم فروش او را فرا می خواند تا سفارش را دریافت و در اسرع وقت حاضر کند . ملاقه در دیگ حلیم فرو می رود و چشمان اقلیدس حرکت را به صورت پیوسته دنبال می کند . حجمی از حلیم درون ملاقه جاگیر می شوند و با لبخند خود را به ظرف یکبار مصرف می رسانند. اقلیدس نیز به انان لبخند می زند و انتگرالشان را می گیرد. در میان انتگرال گیری یک چهره زیبا رو سرش را از میان اعداد ذهن اقلیدس بیرون می آورد و به او تفهیم می کند که زندگی زوایای دیگری دارد و احجام برجسته دیگری هستند که بدون نیاز به ذهن و تنها با استفاده از دو دست می توان انتگرالشان را گرفت .


بعد چهارم در گذر است و اقلیدس به احجام دیگر می اندیشد و کم کم سرش را به سمت بیرون مغازه می چرخاند که ناگهان متوجه می شود اون دوچرخه بد بخت ننه مرده در سر جایش نیست و اصلا در هیچ یک از سه بعد مقابل چشمان اقلیدس جایگاهی ندارد . او دستانش را در جیبش فرو می برد و به دور از چشمان دیگران یک کپی از پرسپکتیو برادرش را بر روی چشم هایش نصب می کند و اکنون پرسپکتیوش را تکان می دهد و همه محیط های اطراف را چک می کند تا از نبودن آن مرکب اطمینان حاصل کند . در همین اوضاع صدایی آشنا او را به خود فرا می خواند : « اون دوچرخه بدبخت ننه مرده رو بردن ؟ همین الان برو موتور دربست کن تا بازار دوچرخه فروش ها ! قطعا اون جا پیداش می کنی !»

آن حلیم فروش خوشبخت ننه زنده توصیه اش را از ته دل به اقلیدس جوان جویای کام می کند اما نمی داند که او نبود دوچرخه را بر روی احجام خودش دایورت کرده است . حلیم را دستش می گیرد و راهی منزل می شود تا آن را در خانه گذاشته و به دنبال مرکبش برود . زمانی که به خانه می رسد تصمیم می گیرد قبل از اینکه به بازار دوچرخه فروش ها برود ، اندکی حلیم بخورد و در آن حین به احجام دیگر نیز اندکی بیندیشد . زمان در گذر است و بالاخره باز می فشارد آن دستگیره ای را که باید بفشارد .


« دربست ! » . رسانه ها بسیار کم این صحنه را مشاهده کرده اند که اقلیدس سوار بر مرکب موتور شود . دیر یا زود اقلیدس به صنف محترم دوچرخه فروشان می رسد. یک ساعت گشت و گذار اقلیدس با پرسپکتیو ژانگولر نتیجه ای در بر ندارد و او پرسپکتیو را از چشمانش بر می دارد که ناگهان یک مرد معتاد جویای التیام را مشاهده می کند که اون دوچرخه بدبخته ننه مرده رو جا به جا می کند . اقلیدس تمام جوانب را می سنجد و خود را به دل قانون می سپارد .


دود و مه ظهر گاهی اطراف کوچه را پوشانده اند . در انتهای کوچه فردی در انتظار است . او با پرسپکتیوش به دور دست خیره شده است. مه ها شکافته می شود و یک چرخ سیاه مشاهده می شود که سوار بر ان اقلیدسی قهرمان قرار دارد . اقلیدس به سمت منزل می آید و شاداب از یافتن دوباره دوچرخه ! او به انتهای کوچه می رسد و ژانگولر را پرسپکتیو به دست می بیند . با هم سلام می کنند و پس از سلام و احوال پرسی تنها یک جمله را از ژانگولر دریافت می کند : « می دونستم مال این حرفا نیستی که مثل من دوچرخه رو بدهی گاه بر باد »

پایان پارت اول
نظر فراموش نشود

پاورقی
۱- پارتیکل ذراتی است که در جلوه های ویژه بسیاره از احجام را با آن شبیه سازی می کنند

نظرات 3 + ارسال نظر
اقلیدس شنبه 21 آذر 1394 ساعت 01:11 ب.ظ

سلام.
شاید بشود اسم این گونه متن های تو را "طنز با مخاطب خاص" گذاشت.
چون علی القاعده اکثر اشارات طنزآلود این متن را من و صادق و چندنفر دیگر می فهمیم.
کلا خیلی خوب بود.
لقمه ای پستان رفسنجان که واقعا عالی بود!
ودیگر برادرش که در ایالت انگشتر سازی بنیاد شهید صنعت نفت پرند. احسنت.
امان از این دو برجستگی قله گونه دخترکان، که امان از من بریده است! دیر نیست که از راه به درم کند.
قسمت توصیف ریختن حلیم داخل ظرف خیلی جالب بود! احساس می کنم در ذهن من بوده ای!
فضاسازی بوسیله ی مه صبحگاهی و ظهرسازی خیلی مناسب بود، گرچه مه صبحگاهی بیشتر نزدیک به واقعیت آنروز بود.
کلا این فضاسازی و انتظار صادق در انتهای کوچه من را به یاد درس گیله مرد کتاب ادبیات انداخت، که نوشته ی بزرگ علوی است.
متن های اخیر وبلاگ را هم خواندم. تشبیهات و استعاره های پیچیده به چشم می خورد.

ژانگولر جمعه 27 آذر 1394 ساعت 01:38 ب.ظ

سلام...
تا جایی که شده از مفاهیم ریاضی فیزیک و پرسپکتیوی تو جاهای باحالی ا استفاده کردی .
برای همه فهم تر شدن متن ها (البته اگه بخوای) ، باید بیشتر به شخصیت پردازی کنی اشخاص داستانو .مثلا یه توضیحات مختصری راجع به سن و درس و کلیت ماجرا بدی فک کنم بهتر باشه.

نگار جووووووون یکشنبه 10 بهمن 1395 ساعت 11:25 ب.ظ

سلام
خوفی
چیکارا میکنی
مام دلمون واست تنگ شده
خخخخخخ
دروغ گفتم
من سرم شلوغه کارو بارم خیلی زیاده
شوووما چیکارا میکنین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد