جزیره ماورایی آقای ماورا

جزیره ماورایی آقای ماورا

بلاگی برای ماورانویسی
جزیره ماورایی آقای ماورا

جزیره ماورایی آقای ماورا

بلاگی برای ماورانویسی

شاید علم و فرهنگ !

به نام خالق هستی


« سال خوش صحبتی و استقلال مالی »


پسرک بسیار در تلاش بود ، در تلاش رسیدن به  نقطه ای جدید در زندگی ! در انتظار قبول شدن در کنکوری که او را به علم و فرهنگ می رساند. برای رسیدن به آن سخت مشغول تلاش کردن بود . به گذشته خود می اندیشید ! به گذشته ای نه چندان دور ! به روزی می اندیشد که با لباس فرم عازم هنرستان شد .




در روزگاری که خطا جایزه هایش را در نزد خود نگاه داشته بود ، او به دنبال جایزه هایش از بین فیلم های قهرمان پروری بود. به همراه برادرش آخرالزمان می دید و در آنسوی زمان رستگاری از شاوشنگ را طلب می کرد. می خواست ده فرمان را ببیند اما زیر نویس مجالش را نمی داد !

عده بسیاری می گفتند که تفکرات او از هم نشینی با برادر بزرگش جغد پیر نشأت می گیرد. گرچه در رفتار با یکدیگر تفاوت هایی دارند . او معتقد است که برادر کوچکترش ژانگولر در منزل نقش بسیار مفیدی را انجام می دهد و متخصص مسائل خانه است .

در سال های قبل تر به همراه دوستانش « امشب » و « فردا » نشست های بسیاری داشت و با هم فکری های آنان تصمیم های مهمی را می گرفت. او به آشنایی اش با فردا می اندیشید. به روزی که یک پشه جوان ، جغد پیری را در نوردید و مالاریا بازی را در وجود جوانش نهاد.

هنگامی که پیر را برای درمان به درمانگاه بردند ، چهره ای آشنا در آنجا بود. دکتری جوان که شریف را برای دکتر شدن ترک گفته بود. دکتر داستان سه فرزند داشت و به دعوت حاج آقا برای دوستی بیشتر لبیک گفت !

حاج آقا و دکتر هر روز او و دیگر فرزندانش را برای ورزش صبحگاهی به حسینیه ارشاد می برد و در بین راه سری هم به منزل دکتر می زد و فرزندان دکتر را نیز به مسابقه می برد. هر روز یکی از 9 کودک دکتر و حاج آقا برنده جایزه می شدند و حساسیت خاصی به مسابقات داده بودند.

در یکی از روزهایی که بچه می خواستند به مسابقه روز جمعه برسند ، آقای دکتر از حاج آقا و فرزندان دعوت به صبحانه کرد. او نیز با دیگر برادرانش به مجلس صبحانه رفت. دکتر از شیرینی کودکان می گفت و او از بیلاخ صبحگاهی ! دکتر نیز به او گفت که باید ازدواج کند. گرچه دکتر معتقد بود این انسان جایزالخطا تا کی می تواند خطا کند بی جایزه ؟!!
اما او همچنان به پیشرفت می اندیشید. در این میان ماوراء نیز با شرت های س----ک-----س------ی  اش در میان مجالس جولان می داد.

گذشت و گذشت تا به روزی رسید که او به همراه مادرش فرم هنرستان را گرفتند و عازم مدرسه شدند برای ثبت نام . در کنار درب ورودی هنرستان ، امشب و فردا در حالی که پایشان را به دیوار تکیه داده بودند و افکار پلیدی داشتند به سمت او آمدند و او را از ثبت نام منصرف کردند ! سپس دست و پای وی را بستند و به دبیرستان بردند و با آقای زیگما منش اشنایش کردند.

با گذشت زمان او کم کم بساط اش را در پارک شهر پهن کرد برای رسیدن به هدفی شریف برای زندگی ای شرافتمندانه ! چند سالی گذشت و او در دانشگاه شریف قبول شد. پس از پایان دوره کارشناسی اش ، او با اندکی تلاش به تحصیلات تکمیلی رسید و در حالی که داشت برای پایان نامه ارشدش تلاش می کرد ، در آن سوی ذهنش به پشه مالاریایی اندیشید که مسیر زندگی اش را تغییر داد و او را مستقیما به شریف رساند که اگر اینگونه نمی شد او باید برای رسیدن به شریف از سد دانشگاه دیگری میگذشت شاید دانشگاه انقلاب یا شمسی پور و یا حتی شاید علم و فرهنگ !

اکنون که این داستان را می نویسم او پایان نامه ارشدش را با موفقیت پشت سر گذاشت و به امید خدا برای دکترا خواهد جنگید و من از این جا به او صمیمانه تبریک می گویم و امیدورام که زودتر زن بگیره دیگه خسته شدیم انقدر تو صف وایسادیم ! امیدوارم که کلا موفق باشه و ممنون که تو این سال ها به منم کمک کرد...