جزیره ماورایی آقای ماورا

جزیره ماورایی آقای ماورا

بلاگی برای ماورانویسی
جزیره ماورایی آقای ماورا

جزیره ماورایی آقای ماورا

بلاگی برای ماورانویسی

پیدا شده "فصل1" ایپیزود 3"

برای شرکت در اولین نظر سنجی آزمایشی اینترنتی جزیره اینجا کلیک کنید

ترو خدا شرکت کنید. سرعت لود صفحه خیلی خوبه!


http://images.wallpapersbrowse.com/wall/e/emma_watson_wallpaper-19.jpg


همیشه وقتی به خودم نگاه می کنم احساس حقارت و کوچکی می کنم. احساس می کنم خیلی بد هستم. احساس می کنم که به درد نخور هستم. احساس می کنم که خیلی ضعیف و سست هستم.

اما از یک طرف دیگه که به خودم نگاه می کنم می بینم که خدا به من یک چیز هایی داده که به دیگران کم تر داده! شاید من ناراحتی قلبی داشته باشم و بدنم هم ضعیف باشه اما در عوض کلی چیز دیگه دارم که باید به خاطرش خدا رو شکر کنم و کلاه خودمو بندازم بالا!
مثلا من قدرت یادگیری قوی دارم ، حافظه ی خیلی قوی دارم ، در یک زمان می تونم چند کار انجام بدم و گوشمو روی سه جا (به عنوان مثال نصیحت دایی ، موزیک توی اتاق بغلی و دیالوگ های فیلم) متمرکز کنم. خیلی ها موقع بازی کردن فقط می تونن روی بازی تمرکز کنن و وارد بازی می شوند و از این دنیا بیرون می روند اما من این جوری نیستم. هم بازی می کنم ، هم حرف می زنم و هم فیلم نگاه می کنم.
حالا نمی دونم ویژگی های بالا خوبه یا نه ولی هر چی هست خودم خیلی دوست دارم اون ها رو!
همیشه وقتی به خودم نگاه می کردم بدی ها و لکه های روی صورتم رو می دیدم ولی وقتی بیشتر دقت می کنم می بینم که چیز های خوبی هم دارم که خیلی ها ندارند.

همیشه وقتی به شلختگی خودم نگاه می کنم از خودم بدم می آد ولی وقتی شلختگی دیگران رو می بینم ، عاشق خودم می شم! بابا من خیلی بهتر از آدم های شلخته دیگه هستم!

نمی خوام از خودم تعریف کنم چون تعریفی هم نیستم و مطمئنا بدی هام خیلی بیشتر از خوبی هامه و در این شکی نیست ! اما بیشترین چیزی که منو از خودم متنفر می کنه اینه که هیچ وقت از خوبی هایی که خدا به من بخشیده استفاده نمی کنم و از اون ها مراقبت نمی کنم.

همون طور که گفتم اگه قرار شد سه شنبه برم تهران، این هفته پیدا شده رو می نویسم. من فردا عازم تهران هستم. این هفته پیدا شده رو بخونید اما هفته بعد به دلیل اربعین این سریال پخش نمی شه!

راستی ترو خدا در مورد پیدا شده نظر بگذارید. بابا توی این داستان همه هستید. هفته یک بار هم شده بیاید این جا تا خاطراتمون رو با هم مرور کنیم و یاد گذشته ها کنیم. این داستان پیدا شده ، هفته به هفته جذاب تر می شه!


سریال پیدا شده را هر دوشنبه همزمان با آبگوشت خوری بخوانید

http://sl.glitter-graphics.net/pub/855/855379ruxy9xwjb9.gif

شناسنامه این مطلب

نام: پیدا شده

نام لاتین: Found

نوع: سریال داستانی

ژانر: راز آلود

فصل: 1 - ایپیزود:3

نام ایپیزود:معجزه عشق و ایمان

    


آنچه در پیدا شده گذشت:
در قسمت های قبلی خواندید که حاج آقا و آباجی برای پسرشان به خواستگاری الیزابت رفتند و آنان را به عقد هم در آوردند.

مارکوپولو مدتی بعد از نامزدی با الیزابت ، یک موتور سیکلت خرید و با آن به پیک موتوری رفت.
یک روز مادر ماوراء با چهره ای پریشان به خانه آمد و گریه کنان اشک می ریخت. ماوراء از مادرش پرسید:چی شده؟
مادرش به او گفت: پاشو حاضر شو بریم تهران!
گفتم : چرا؟
گفت: مارکوپولو در میدان آزادی تصادف کرده !
مارکوپولو که می خواسته بره سر کار ، صبح در اتوبان آزادی تصادف می کنه به صورتی که دو بار ماشین به موتورش می زنه و پرتش می کنه کف خیابون!
هیچ ماشینی اونو توی اون وضعیت کمک نمی کنه تا این که از تدبیر خدا هلی کوپتر های پلیس که در حال گشت زدن بودن ، از بالا به صورت ناگهانی اونو میبنن و به بیمارستان امام خمینی می برن!
آباجی و ماوراء سریع به سمت میدان هفتاد و دو تن می روند و با سواری به تهران می روند. در راه آباجی همش گریه می کرد و چند دقیقه یک بار از راننده می پرسی چقدر مونده برسیم؟
بالاخره بعد از 2 ساعت آن ها به تهران رسیدند.
وقتی که آن ها رسیدند، دیگر برادران در حال گریه کردن بودند و دعا می کردند. حاج آقا نیز به استقبال آباجی و ماوراء آمد. همه ناراحت و گریان بودند.
صدای زنگ تلفن پشت سر هم شنیده می شد. ابر های سیروس در آسمان بودند. دکی نماز می خواند و اقلیدس قرآن! جغد پیر غمگین بود. شوریده دعا می خواند . خطر هم دعا می خواند و روپایی میزد و توپ ها را به سمت شوریده شوت می کرد.
ماوراء طبق معمول استخاره می گرفت و همچنین به متن مصاحبه ی بیست و سه سالگی اش می اندیشید که در جشنواره اسکار به خبرنگاران چه بگوید
آباجی گریه می کرد. حاج خانوم نذر و نیاز می کرد. حاج آقا هم مدیریت دعا کردن و بحران رو به عهده گرفته بود و همه را تشویق به نماز حاجت خواندن می کرد. در هر صورت همه دست به دعا بودن و چشم به اشک!
پزشک های بیمارستان امام خمینی سر مارکوپولو رو کچل کرده بودند برای عمل! آباجی تا ماجرا را فهمید شروع به مخالفت کرد و گفت: « عمل بی عمل!»
دکتر ها به حاج آقا گفتند:« پسر شما اگه عمل نشه حتما از این دنیا میره ! اگر هم عمل بشه احتمال این که کاملا خوب بشه یک درصد هستش و احتمالا یا خل ، چل ، کور ، فلج ، چفت ، شل و ... میشه »

پیدا شده

Found


ماوراء در این میان یک استخاره گرفت و آن را به حاج آقا نشان داد. آن استخاره نقش بزرگی در تصمیم حاج آقا داشت. حاج آقا با خواندن آن استخاره بسیار خوشحال شدند و به 108 نفر زنگ زدند و گفتند:« آقا سید ماوراء استخاره گرفته و فلان اومده» هر بار این جمله رو با خوشحالی و ذوق بیشتری تعریف می کرد.
حاج آقا با آن استخاره و با این حرف دکتر ها ، به عمل رضایت نداد. همه به ملاقات مارکوپولو رفتند. مارکوپولو هیچکس رو نمی شناخت! فکر می کرد الیزابت خواهرشه ، در صورتی که اون اصلا خواهر نداشت!
فکر می کرد ماوراء ، دکی هستش و دکی اقلیدس! فکر می کرد شوریده به خطر توپ می زد و جغد پیر عاشق فیلم و سینما بود. مارکوپولو فکر می کرد ماوراء به جای جغد پیر انگشت تو دهن پلنگ کرده! کلا همه رو فراموش کرده بود. فکر می کرد خودش رهبر جزیره هست!

در اون ملاقات حاج آقا دست درون جیب های خودشون کردند و یک مهر بیرون آوردند. اندکی از آن را با دست کندند و در دهان مارکوپولو گذاشتند. پرستار به سمت حاج آقا آمد و به او گفت : « چی کار می کنید حاج اقا؟ براشون ضرر داره ! چرا دارید خاک به مریض می دید؟»
حاج آقا نگاهی سنگین به آن خانم کردند کردند و تو دلشون گفتند: « برو بینیم ضعیفه»
حاج آقا به اون پرستار گفت: این تربت کربلاست  و مطمئنم که امام حسین پسرم رو شفاء می دهد.
پرستار خندید
بعد از مدتی حال مارکوپولو بهتر شد و به بیمارستان امام حسین منتقل شد. در آن زمان الیزابت همراه اول مارکوپولو بود و ذخیره هم نداشت و چهارده روز نخوابید. چون دکتر ها به او گفته بودند نباید بگذاری مارکوپولو بخوابد.
او در این چهارده روز عاشقانه به مارکوپولو نگاه می کرد و در دلش امید داشت که او خوب شود و زودتر عروسی کنند.

الیزابت برای این که مارکوپولو نخوابد و او را بیدار نگاه دارد چند دقیقه یک بار او را از خواب بیدار می کرد
In Love
بعد از چهارده روز بستری ، حال مارکوپولو خوب شد. مدتی بعد حاج آقا برای مارکوپولو یک منزل خرید تا دست الیزابت را بگیرد و به آن جا ببرد.

همه شاد بودند چون از خطری جدی گریخته بودند. مارکوپولو و الیزابت تاریخ عروسی خود را مشخص کردند و تاریخی ترین عروسی تاریخ خلیج فارس را به نام خود کردند! شب عروسی ، شب خفن و رویایی بود.
مادر مارکوپولو مدتی قبل از عروسی با مارکوپولو قهر کرد و تصمیم داشت که به عروسی آن ها نرود. مارکوپولو برای آشتی به مادرش آمد تا او را به عروسی ببرد وقتی او مخالفت مادر را دید سرش را محکم به دیوار کوبید که ... مارکوپولو تازه از آن تصادف خلاص شده بود  با این کار  میخواست مادر را به عروسی اش ببرد اما ناگهان ...!!!

پایان قسمت سوم

اگر قسمت های قبلی را نخواندید در لینک زیر آن ها را بخوانید:
لینک قسمت اول
لینک قسمت دوم
نظر یادتون نره
با تشکر ماوراء

پیدا شده "فصل1"قسمت 2"


سریال پیدا شده را هر دوشنبه همزمان با آبگوشت خوری بخوانید

http://sl.glitter-graphics.net/pub/855/855379ruxy9xwjb9.gif

شناسنامه این مطلب

نام: پیدا شده

نوع: سریال داستانی

ژانر: راز آلود

فصل: 1 - ایپیزود: 2

نام ایپیزود: اشک ها و لبخند ها



آنچه در پیدا شده گذشت:

مارکوپولو و الیزابت به تازگی با هم دوست شده بودند. آن ها به جزیره آمدند تا بگویند که می خواهند با هم ازدواج کنند.
همه ی اهالی جزیره در منزل حاج آقا جمع بودند و داشتند آماده می شدند برای نبردی بزرگ...
همه آماده بودند و در نهایت جغد پیر انگشتش را از منقار جوجه ها بیرون کشید و با بقیه به راه افتاد...

عده ای به مادر ماوراء می گفتند « آباجی» حاج آقا او را « خانم» صدا می کرد. فرزندانش او را مامان خطاب می کردند. ما نیز در این داستان بیشتر از آباجی استفاده می کنیم.

همه سوار ماشین شدند و به سمت شمال غرب تهران به راه افتادند. در بین راه حاج آقا به مارکوپولو گفت: « پیاده شو برو گل و شیرینی بخر»
همه شاداب و خندان بودند. مارکوپولو خندان تر از همه! همه به سمت یک منزل می رفتند. در آنجا کار مهمی داشتند. مارکوپولو همچنان لبخند های ملیح رگباری می زد. بالاخره اهالی جزیره به مقصد خود رسیدند.
اکنون مارکوپولو عزیز مجلس بودآنان از ماشین پیاده شدند و به سمت یک خانه به راه افتادند. همه داشتند با هم تعارف می کردند که چه کسی زنگ بزند و ناگهان در این میان ، شوریده زنگ خانه را زد.
مارکوپولو برای چند ثانیه او را چپ چپ نگاه کرد. خطر نیز می خواست فرکانسی برای او بفرستد اما آنان داشتند به جای مهمی می رفتند...

Emoticonپیدا شدهEmoticon

EmoticonFoundEmoticon


چند ثانیه گذشت و عده ای درب منزل را باز کردند. آنان با لبخند به استقبال جزیره ای ها آمدند. وای خدای من در میان آن ها الیزابت هم بود. همگی وارد آن منزل شدند. الیزابت چای آورد. همه خوردند و رفتند سر اصل مطلب!
اصل مطلب چه بود؟
http://www.messengerfreak.com/emoticons/love/love_emoticon_messengerfreak%20(28).gifالنکاه سنتی ، فمن رقب السنتی فلیس منی http://www.messengerfreak.com/emoticons/love/love_emoticon_messengerfreak%20(28).gif

جزیره ای ها: آیا الیزابت را به مارکوپولوی ما می دهید؟
خانواده ی الیزابت: ما همیشه دوست داشتیم که دامادمون سید باشه
حاج آقا: شما غیر از مارکوپولو، صاحب داماد های دیگری به نام مهدی می شوید

شوریده: حالا اگه بزرگ تر ها اجازه بدهند عروس داماد چند کلمه ای با هم صحبت کنند.
الیزابت سریع دستان مارکوپولو را گرفت و او را به گوشه ای امن برد.http://i7.glitter-graphics.org/pub/2295/2295607ggc8qfvfty.gif
همه لبخند ملیح بر لب داشتند.
اقلیدس لبخند ملیح کودکانه می زد.
 ماوراء به شدت دقت می کرد.
دکی داشت تعداد تیله هایش در خانه را محاسبه میکرد.
خطر با لبخند به استقبال تیم ملی می رفت.
جغد پیر در ذهنش طراحی دکوراسیون قفسه مرغ و خروس ها را می کرد.
حاج آقا به زن گرفتن برای دیگر پسران جزیره فکر می کرد.
حاج خانوم به شام امشب فکر می کرد.
آباجی به تجارت جدید فکر می کرد.
شوریده به این فکر می کرد که چگونه خودش را در دل ها جا کند.

صحبت های عروس و داماد تمام شد و سپس بحث های مرسوم جهیزیه و شیر بهاء و مهریه مطرح شد.
سپس خطبه عقد جاری شد . الیزابت به عنوان اولین عروس آباجی به جزیره راه یافت.
مدتی همگی در آن جا خندیدیم و شاد بودیم و سپس به سمت خانه به راه افتادیم.
(نکته: من یادم نیست آن شب ساعت چند برگشتیم خانه ! ولی برای اینکه جالب تر بشه فرض می کنیم ساعت 20:50 دقیقه به خانه رسیدیم.)

همگی خسته بودند. بالاخره انان به خانه رسیدند. همگی مشغول استراحت کردن بودند.

حاج به سمت اتاقش رفت و کاسه های آجیل و نخود چی و کشمش را به میان آورد و به بچه ها گفت:«بخورید»
سپس حاج آقا به سمت تلوزیون رفت و صدای تلوزیون را بلند کرد و اخبار نگاه کرد.
دکی به سراغ نایلون تیله ها رفت تا ببیند ، آیا محاسباتش در مراسم خواستگاری درست بوده ؟ یا نه؟
شوریده رفت پیش آباجی و مشغول صحبت کردن شدند.
حاج خانم سریع به سراغ عدس پلو و شام رفت.
اقلیدس به طبقه ی بالا و سپس به اتاق مخوف کتاب های قدیمی رفت و آن ها را نگاه کرد.
خطر و جغد پیر به حیاط رفتند و هر کدام به گوشه ای از حیاط!
جغد پیر به سراغ مرغ و خروس ها رفت و به آن ها گندم و آب داد.
خطر به سمت زیر پله ها رفت و توپش را برداشت و شروع کرد به دریبل دادن خودش! سپس دکی را صدا کرد تا دروازه بان شود.
دکی با اشتیاق آمد و دروازه بان شد.
مارکوپولو به سمت بالا رفت تا پول هایی را که از صندوق صدقات جمع آوری کرده بود را بشمارد و فردا تحویل دهد.
ماوراء به سمت سرسره ی داخل حیاط رفت و با آن اندکی ور رفت و بازی کرد.
آباجی و شوریده همچنان مشغول صحبت کردن بودند. و آباجی کلا خیلی شوریده رو دوست داشت.
اقلیدس پایین آمد و در پهن کردن سفره به مادرش کمک کرد. حاج آقا همه رو به شام دعوت کرد. جغد پیر سریع دستانش را شست و برای کمک آمد و همگی را به سفره فرا خواند.
خطر آخرین ضربه را با توپ به سمت دروازه دکی زد و توپ را وارد گل کرد.
همگی به سمت سفره برای صرف طعام رفتند. جغد پیر دبه ی بزرگ ماست را به همراه تعدادی کاسه آورد.
آخ که چه قدر عدس پلو و ماست حاج خانوم ، برای اهالی جزیره خوش مزه بود!
همگی مشغول خوردن غذا بودند و حاج آقا مشغول غذا دادن به دکی و دکی مشغول گریه کردن و گفتن جمله ی: «نمی خورم»
پس از مدتی همگی غذای خود را خوردند و سفره جمع آوری شد. ساعت به 10 شب رسید و اکنون زمان خواب بود. بیشتر افراد در ایوان و حیاط خوابیدند.
چند روز بعد ، ماوراء و مادرش تهران را به مقصد قم ترک کردند.
قم - سال سوم دبستان ماوراء
ماوراء از مدرسه تعطیل شد و به سمت خانه آمد. در خانه کسی نبود. او با وسایل خانه خودش را سرگرم کرد. چند دقیقه بعد آباجی با صورتی خیس از اشک وارد شد و تند تند اشک می ریخت.!
ماوراء: مامان چی شده
آباجی: آماده شو بهت می گم
- چی شده؟
آباجی همچنان گریه می کرد و هیچ چیز نمی گفت...

پایان قسمت دوم

ببخشید اگه بازم غلط نگارشی داشتم ! اخه با عجله نوشتم. امیدوارم لذت برده باشید.


اقلیدس 4
Final Chapters

17 ربیع الاول در وبلاگ ماورایی

جغد پیر 3
نزاع وزنه ها


۲۲ بهمن در وبلاگ ماورایی

با تشکر: ماوراء (رهبرجزیره)

پیدا شده( فصل ۱ - ایپیزود ۱)


با سلام به همه ی اهالی جزیره برف فیلم.

شما از این به بعد می تونید دوشنبه ها همزمان با مراسم آبگوشت خوری در شهر قبلی جزیره، سریال وبلاگی پیدا شده را بخوانید. این سریال با همه نوع ژانری نوشته شده است و هر هفته دوشنبه ها بر روی وبلاگ قرار می گیرد.

این قسمت به دلیل اینکه توی word نوشتم و الان هم داره کرم می ریزه قابلیت گرافیکی شدن نداره!

شناسنامه این مطلب

نام: پیدا شده

نوع: سریال داستانی

ژانر: راز آلود

فصل: 1 - ایپیزود: 1

نام ایپیزود: معرفی نامه




او یک مادر مهربان داشت. وابسته به مادرش بود.  مادرش زندگی سختی را پشت سر گذاشته بود. ماوراء با مادرش سال های تلخ و شیرینی را پشت سر گذاشت و سرانجام در سال 1382 مادرش را از دست داد.

ماوراء از بچگی هم تغییرات فکری بسیاری داشت. او ابتدا علاقه ی شدید به کشاورزی داشت و در هر گوشه ای که خاک پیدا می کرد گندمی یا بذر گیاهی می کاشت. او از پزشکی و خون بدش می آمد. همیشه می گفت : «دوست دارم مهندس کشاورزی شوم.».

اکنون 12 سال از این رویای ماوراء می گذرد. به مرور زمان علاقه شغلی ماوراء ، سمت سینما و بازیگری رفت. او دوست داشت ستاره ی سینما شود. علاقه ی ماوراء به سینما پس از دیدن اولین فیلم زندگی اش( مهر مادری [1]) شروع شد. او در سال 1380 در رویاهای خودش ، شبکه ای را اداره می کرد و در ذهنش برای مردم ایران سریال پخش می کرد. بازیگرآن سریال ها نیز خودش و اعضای خانواده اش بودند.

همیشه در ذهن ماوارء ، شیطان صدا بردار فیلم هایش بود و میلی تصویر بردار فیلم هایش بودند. او حتی زمانی که به مدرسه میرفت احساس می کرد که دارد فیلم بازی می کند و همه ی مردم این فیلم را می بینند.

شیطان و میلی از کودکی با ماوراء دوست بودند زیرا مادر آن ها نیز از بچگی با مادر ماوراء دوست بوده.


پیدا شده

Found




اکنون ماوراء 18 سال و 3 ماه و 14 روز دارد. او همچنان کشاورزی را دوست دارد. او تا کنون برای به ورود به سینما هیچ تلاشی نکرد و فقط فیلم های سینمایی بسیاری را تماشا کرده است. او اکنون درس می خواند.

او اعضای خانواده اش را بسیار دوست دارد و احتمالا اعضای خانواده نیز، اور دوست دارند.

سال 79- قم – خانه روبه رویی خانه مامانه

زنگ در خانه زده شد. مادر گفت کیه؟ مارکوپولو (برادر ماوراء) بود.

مادر: ماوراء پاشو در رو بازکن

ماوراء نیز شاداب و خندان به سمت در رفت و در را باز کرد و خودش را در بغل داداش عزیزش انداخت. پس از چند ثانیه متوجه حضور یک دختری در کنار مارکوپولو شد.

ماوراء اندکی جا خورد و سریع و مودبانه و طبق معمول با صدای آرام گفت:

-         سلام

-         سلام

سپس صدای مادر از ایوان حیاط آمد:

-         بیایید تو

-         ماکو: سلام

-         دخترک: سلام

-         مادر: سلام ، خوش اومدید

-         مارکو: این الیزابت هستش همون دختری که گفتم.

بعد از کمی خوش و بش همه به داخل رفتند. مادر بسیار از دیدن پسرش خوشحال بود و سریع به سرکوچه رفت و چند سیخ کباب گوسفندی توپ خرید.

همه مشغول خوردن شدند. حتی الیزابت که گوشت قرمز دوست نداشت هم کباب خورد. آن زمان ماوراء تازه به کلاس سوم دبستان رفته بود و دقیقا همان روز کتاب هایش را گرفته بود. الیزابت با سلیقه ، کتاب های او را جلد کرد.

 

تهران- سال 79 – منزل حاج آقا

حاج آقا پدر مارکوپولو و همسر قبلی مادر ماوراء بود. او یک روحانی خوب بود و با دیگر روحانیون تفاوتی چشم گیر و در حد تیم ملی داشت.

او چهارده فرزند داشت. اما من تنها با هفت فرزند ایشان قرار داد برادری امضا کرده بود.

منزل حاج آقا، منزل دل نشین و ساده ای بود. همیشه در اتاق پذیرایی آن منزل نخودچی و کشمش به وفور یافت می شد. اگه بچه ی خوبی بودی کیک و ساندیس هم گیرت میومد.

حاج آقا یک اتاق مخصوص برای خودش داشت و در اون اتاق یک تخت و تعداد بسیاری کتاب وجود داشت. هر روز نماز جماعت در منزل حاج آقا برقرار بود. هر زمان که ماوراء آن جا بود، تکبیر می گفت و کلی حاج آقا از ماوراء تعریف و تمجید می کرد. ماوراء با هر آفرین حاج آقا احساس می کرد که چه کار خفنی انجام داده است. همیشه حاج آقا بعد از تکبیر مبلغ 1 دلار به ماوراء می داد. آن زمان با یک دلار می شد از قم دو بار به تهران رفت و یک بار برگشت. با 1 دلار می شد ده عدد فیلم از کلوپ کرایه کرد.

آن روز در منزل حاج آقا:

مارکوپولو حسابی به خودش رسیده بود و ملیح ترین لبخند تاریخ جزیره بر لبانش جاری بود. کت زیبایی پوشیده بود. بقیه بچه ها مشغول آماده شدن بودند.

خطر زودتر از همه آماده شده بود. او نیز برادر ماوراء بود. اقلیدس دیگر برادر ماوراء نیز لباسش را پوشید. شوریده و دکی نیز به ترتیب جوراب خود را پیدا کردند و پوشیدند. دکی و شوریده نیز برادر ماوراء بودند.

حاج خانم ( خانم حاج آقا بعد از مادر ماوراء) نیز آماده بود. مادر نیز آماده بود. مارکوپولو همچنان چهره شاداب آن جمع بود.

حاج آقا: جغد پیر ! خدا ذلیلت کنه زود باش اون مرغ و خروس ها رو ول کن می خواهیم بریم جای مهمی بوی بد می گیری.

جغد پیر نیز انگشتش را از منقار جوجه ها بیرون کشید و سریع آماده شد و همراه با اعضای خانواده رفت.

آنان همگی می خواستند کاری بسیار مهم انجام دهند...

آنان آماده ی لشکر کشی برای نبرد بزرگی بودند... .

 



[1] مهر مادری – ساخته کمال تبریزی- 1376