جزیره ماورایی آقای ماورا

جزیره ماورایی آقای ماورا

بلاگی برای ماورانویسی
جزیره ماورایی آقای ماورا

جزیره ماورایی آقای ماورا

بلاگی برای ماورانویسی

پیدا شده "فصل1"قسمت 2"


سریال پیدا شده را هر دوشنبه همزمان با آبگوشت خوری بخوانید

http://sl.glitter-graphics.net/pub/855/855379ruxy9xwjb9.gif

شناسنامه این مطلب

نام: پیدا شده

نوع: سریال داستانی

ژانر: راز آلود

فصل: 1 - ایپیزود: 2

نام ایپیزود: اشک ها و لبخند ها



آنچه در پیدا شده گذشت:

مارکوپولو و الیزابت به تازگی با هم دوست شده بودند. آن ها به جزیره آمدند تا بگویند که می خواهند با هم ازدواج کنند.
همه ی اهالی جزیره در منزل حاج آقا جمع بودند و داشتند آماده می شدند برای نبردی بزرگ...
همه آماده بودند و در نهایت جغد پیر انگشتش را از منقار جوجه ها بیرون کشید و با بقیه به راه افتاد...

عده ای به مادر ماوراء می گفتند « آباجی» حاج آقا او را « خانم» صدا می کرد. فرزندانش او را مامان خطاب می کردند. ما نیز در این داستان بیشتر از آباجی استفاده می کنیم.

همه سوار ماشین شدند و به سمت شمال غرب تهران به راه افتادند. در بین راه حاج آقا به مارکوپولو گفت: « پیاده شو برو گل و شیرینی بخر»
همه شاداب و خندان بودند. مارکوپولو خندان تر از همه! همه به سمت یک منزل می رفتند. در آنجا کار مهمی داشتند. مارکوپولو همچنان لبخند های ملیح رگباری می زد. بالاخره اهالی جزیره به مقصد خود رسیدند.
اکنون مارکوپولو عزیز مجلس بودآنان از ماشین پیاده شدند و به سمت یک خانه به راه افتادند. همه داشتند با هم تعارف می کردند که چه کسی زنگ بزند و ناگهان در این میان ، شوریده زنگ خانه را زد.
مارکوپولو برای چند ثانیه او را چپ چپ نگاه کرد. خطر نیز می خواست فرکانسی برای او بفرستد اما آنان داشتند به جای مهمی می رفتند...

Emoticonپیدا شدهEmoticon

EmoticonFoundEmoticon


چند ثانیه گذشت و عده ای درب منزل را باز کردند. آنان با لبخند به استقبال جزیره ای ها آمدند. وای خدای من در میان آن ها الیزابت هم بود. همگی وارد آن منزل شدند. الیزابت چای آورد. همه خوردند و رفتند سر اصل مطلب!
اصل مطلب چه بود؟
http://www.messengerfreak.com/emoticons/love/love_emoticon_messengerfreak%20(28).gifالنکاه سنتی ، فمن رقب السنتی فلیس منی http://www.messengerfreak.com/emoticons/love/love_emoticon_messengerfreak%20(28).gif

جزیره ای ها: آیا الیزابت را به مارکوپولوی ما می دهید؟
خانواده ی الیزابت: ما همیشه دوست داشتیم که دامادمون سید باشه
حاج آقا: شما غیر از مارکوپولو، صاحب داماد های دیگری به نام مهدی می شوید

شوریده: حالا اگه بزرگ تر ها اجازه بدهند عروس داماد چند کلمه ای با هم صحبت کنند.
الیزابت سریع دستان مارکوپولو را گرفت و او را به گوشه ای امن برد.http://i7.glitter-graphics.org/pub/2295/2295607ggc8qfvfty.gif
همه لبخند ملیح بر لب داشتند.
اقلیدس لبخند ملیح کودکانه می زد.
 ماوراء به شدت دقت می کرد.
دکی داشت تعداد تیله هایش در خانه را محاسبه میکرد.
خطر با لبخند به استقبال تیم ملی می رفت.
جغد پیر در ذهنش طراحی دکوراسیون قفسه مرغ و خروس ها را می کرد.
حاج آقا به زن گرفتن برای دیگر پسران جزیره فکر می کرد.
حاج خانوم به شام امشب فکر می کرد.
آباجی به تجارت جدید فکر می کرد.
شوریده به این فکر می کرد که چگونه خودش را در دل ها جا کند.

صحبت های عروس و داماد تمام شد و سپس بحث های مرسوم جهیزیه و شیر بهاء و مهریه مطرح شد.
سپس خطبه عقد جاری شد . الیزابت به عنوان اولین عروس آباجی به جزیره راه یافت.
مدتی همگی در آن جا خندیدیم و شاد بودیم و سپس به سمت خانه به راه افتادیم.
(نکته: من یادم نیست آن شب ساعت چند برگشتیم خانه ! ولی برای اینکه جالب تر بشه فرض می کنیم ساعت 20:50 دقیقه به خانه رسیدیم.)

همگی خسته بودند. بالاخره انان به خانه رسیدند. همگی مشغول استراحت کردن بودند.

حاج به سمت اتاقش رفت و کاسه های آجیل و نخود چی و کشمش را به میان آورد و به بچه ها گفت:«بخورید»
سپس حاج آقا به سمت تلوزیون رفت و صدای تلوزیون را بلند کرد و اخبار نگاه کرد.
دکی به سراغ نایلون تیله ها رفت تا ببیند ، آیا محاسباتش در مراسم خواستگاری درست بوده ؟ یا نه؟
شوریده رفت پیش آباجی و مشغول صحبت کردن شدند.
حاج خانم سریع به سراغ عدس پلو و شام رفت.
اقلیدس به طبقه ی بالا و سپس به اتاق مخوف کتاب های قدیمی رفت و آن ها را نگاه کرد.
خطر و جغد پیر به حیاط رفتند و هر کدام به گوشه ای از حیاط!
جغد پیر به سراغ مرغ و خروس ها رفت و به آن ها گندم و آب داد.
خطر به سمت زیر پله ها رفت و توپش را برداشت و شروع کرد به دریبل دادن خودش! سپس دکی را صدا کرد تا دروازه بان شود.
دکی با اشتیاق آمد و دروازه بان شد.
مارکوپولو به سمت بالا رفت تا پول هایی را که از صندوق صدقات جمع آوری کرده بود را بشمارد و فردا تحویل دهد.
ماوراء به سمت سرسره ی داخل حیاط رفت و با آن اندکی ور رفت و بازی کرد.
آباجی و شوریده همچنان مشغول صحبت کردن بودند. و آباجی کلا خیلی شوریده رو دوست داشت.
اقلیدس پایین آمد و در پهن کردن سفره به مادرش کمک کرد. حاج آقا همه رو به شام دعوت کرد. جغد پیر سریع دستانش را شست و برای کمک آمد و همگی را به سفره فرا خواند.
خطر آخرین ضربه را با توپ به سمت دروازه دکی زد و توپ را وارد گل کرد.
همگی به سمت سفره برای صرف طعام رفتند. جغد پیر دبه ی بزرگ ماست را به همراه تعدادی کاسه آورد.
آخ که چه قدر عدس پلو و ماست حاج خانوم ، برای اهالی جزیره خوش مزه بود!
همگی مشغول خوردن غذا بودند و حاج آقا مشغول غذا دادن به دکی و دکی مشغول گریه کردن و گفتن جمله ی: «نمی خورم»
پس از مدتی همگی غذای خود را خوردند و سفره جمع آوری شد. ساعت به 10 شب رسید و اکنون زمان خواب بود. بیشتر افراد در ایوان و حیاط خوابیدند.
چند روز بعد ، ماوراء و مادرش تهران را به مقصد قم ترک کردند.
قم - سال سوم دبستان ماوراء
ماوراء از مدرسه تعطیل شد و به سمت خانه آمد. در خانه کسی نبود. او با وسایل خانه خودش را سرگرم کرد. چند دقیقه بعد آباجی با صورتی خیس از اشک وارد شد و تند تند اشک می ریخت.!
ماوراء: مامان چی شده
آباجی: آماده شو بهت می گم
- چی شده؟
آباجی همچنان گریه می کرد و هیچ چیز نمی گفت...

پایان قسمت دوم

ببخشید اگه بازم غلط نگارشی داشتم ! اخه با عجله نوشتم. امیدوارم لذت برده باشید.


اقلیدس 4
Final Chapters

17 ربیع الاول در وبلاگ ماورایی

جغد پیر 3
نزاع وزنه ها


۲۲ بهمن در وبلاگ ماورایی

با تشکر: ماوراء (رهبرجزیره)
نظرات 2 + ارسال نظر
ماوراء دوشنبه 20 دی 1389 ساعت 02:41 ب.ظ

سلام لطفا در نظراتتون جواب سوالات زیر رو خیلی کوتاه بگید. مرسی
به نظرتون داستان پیدا شده تا الان چه طور بوده؟
اشکالات دو قسمت قبلی کجا بوده؟
به نظرتون آیا پایان این قسمت خوب تموم شد؟(هیجان انگیز بود؟)
می تونید حدس بزنید چرا آباجی گریه می کرد؟
کجای این قسمت برای شما جالب تر بود؟
کجا بیشتر خندیدید؟
برای اینکه قسمت بعد قشنگ تر بشه ، چی کار کنم؟

اقلیدس چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 01:59 ب.ظ

سلام.
هیجان پایان داستان این دفعه بهتر بود.
سوتی :
خونه ی خانواده ی الیزابت اون زمان توی شهرری بود که
جنوب تهران میشه.
بالاخره برای ' آباجی' هم باید ا سم برفی انتخاب کنی!
به نظرم داستان قالب رمان باید داشته باشه.اگر چندتا رمان
خونده باشی منظورم رو میفهمی.
جالب:
آباجی به تجارت جدید فکر می کرد.
خنده:
مارکوپولو برای چند ثانیه او را چپ چپ نگاه کرد. خطر نیز می خواست فرکانسی برای او بفرستد . . .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد