جزیره ماورایی آقای ماورا

جزیره ماورایی آقای ماورا

بلاگی برای ماورانویسی
جزیره ماورایی آقای ماورا

جزیره ماورایی آقای ماورا

بلاگی برای ماورانویسی

پیدا شده( فصل ۱ - ایپیزود ۱)


با سلام به همه ی اهالی جزیره برف فیلم.

شما از این به بعد می تونید دوشنبه ها همزمان با مراسم آبگوشت خوری در شهر قبلی جزیره، سریال وبلاگی پیدا شده را بخوانید. این سریال با همه نوع ژانری نوشته شده است و هر هفته دوشنبه ها بر روی وبلاگ قرار می گیرد.

این قسمت به دلیل اینکه توی word نوشتم و الان هم داره کرم می ریزه قابلیت گرافیکی شدن نداره!

شناسنامه این مطلب

نام: پیدا شده

نوع: سریال داستانی

ژانر: راز آلود

فصل: 1 - ایپیزود: 1

نام ایپیزود: معرفی نامه




او یک مادر مهربان داشت. وابسته به مادرش بود.  مادرش زندگی سختی را پشت سر گذاشته بود. ماوراء با مادرش سال های تلخ و شیرینی را پشت سر گذاشت و سرانجام در سال 1382 مادرش را از دست داد.

ماوراء از بچگی هم تغییرات فکری بسیاری داشت. او ابتدا علاقه ی شدید به کشاورزی داشت و در هر گوشه ای که خاک پیدا می کرد گندمی یا بذر گیاهی می کاشت. او از پزشکی و خون بدش می آمد. همیشه می گفت : «دوست دارم مهندس کشاورزی شوم.».

اکنون 12 سال از این رویای ماوراء می گذرد. به مرور زمان علاقه شغلی ماوراء ، سمت سینما و بازیگری رفت. او دوست داشت ستاره ی سینما شود. علاقه ی ماوراء به سینما پس از دیدن اولین فیلم زندگی اش( مهر مادری [1]) شروع شد. او در سال 1380 در رویاهای خودش ، شبکه ای را اداره می کرد و در ذهنش برای مردم ایران سریال پخش می کرد. بازیگرآن سریال ها نیز خودش و اعضای خانواده اش بودند.

همیشه در ذهن ماوارء ، شیطان صدا بردار فیلم هایش بود و میلی تصویر بردار فیلم هایش بودند. او حتی زمانی که به مدرسه میرفت احساس می کرد که دارد فیلم بازی می کند و همه ی مردم این فیلم را می بینند.

شیطان و میلی از کودکی با ماوراء دوست بودند زیرا مادر آن ها نیز از بچگی با مادر ماوراء دوست بوده.


پیدا شده

Found




اکنون ماوراء 18 سال و 3 ماه و 14 روز دارد. او همچنان کشاورزی را دوست دارد. او تا کنون برای به ورود به سینما هیچ تلاشی نکرد و فقط فیلم های سینمایی بسیاری را تماشا کرده است. او اکنون درس می خواند.

او اعضای خانواده اش را بسیار دوست دارد و احتمالا اعضای خانواده نیز، اور دوست دارند.

سال 79- قم – خانه روبه رویی خانه مامانه

زنگ در خانه زده شد. مادر گفت کیه؟ مارکوپولو (برادر ماوراء) بود.

مادر: ماوراء پاشو در رو بازکن

ماوراء نیز شاداب و خندان به سمت در رفت و در را باز کرد و خودش را در بغل داداش عزیزش انداخت. پس از چند ثانیه متوجه حضور یک دختری در کنار مارکوپولو شد.

ماوراء اندکی جا خورد و سریع و مودبانه و طبق معمول با صدای آرام گفت:

-         سلام

-         سلام

سپس صدای مادر از ایوان حیاط آمد:

-         بیایید تو

-         ماکو: سلام

-         دخترک: سلام

-         مادر: سلام ، خوش اومدید

-         مارکو: این الیزابت هستش همون دختری که گفتم.

بعد از کمی خوش و بش همه به داخل رفتند. مادر بسیار از دیدن پسرش خوشحال بود و سریع به سرکوچه رفت و چند سیخ کباب گوسفندی توپ خرید.

همه مشغول خوردن شدند. حتی الیزابت که گوشت قرمز دوست نداشت هم کباب خورد. آن زمان ماوراء تازه به کلاس سوم دبستان رفته بود و دقیقا همان روز کتاب هایش را گرفته بود. الیزابت با سلیقه ، کتاب های او را جلد کرد.

 

تهران- سال 79 – منزل حاج آقا

حاج آقا پدر مارکوپولو و همسر قبلی مادر ماوراء بود. او یک روحانی خوب بود و با دیگر روحانیون تفاوتی چشم گیر و در حد تیم ملی داشت.

او چهارده فرزند داشت. اما من تنها با هفت فرزند ایشان قرار داد برادری امضا کرده بود.

منزل حاج آقا، منزل دل نشین و ساده ای بود. همیشه در اتاق پذیرایی آن منزل نخودچی و کشمش به وفور یافت می شد. اگه بچه ی خوبی بودی کیک و ساندیس هم گیرت میومد.

حاج آقا یک اتاق مخصوص برای خودش داشت و در اون اتاق یک تخت و تعداد بسیاری کتاب وجود داشت. هر روز نماز جماعت در منزل حاج آقا برقرار بود. هر زمان که ماوراء آن جا بود، تکبیر می گفت و کلی حاج آقا از ماوراء تعریف و تمجید می کرد. ماوراء با هر آفرین حاج آقا احساس می کرد که چه کار خفنی انجام داده است. همیشه حاج آقا بعد از تکبیر مبلغ 1 دلار به ماوراء می داد. آن زمان با یک دلار می شد از قم دو بار به تهران رفت و یک بار برگشت. با 1 دلار می شد ده عدد فیلم از کلوپ کرایه کرد.

آن روز در منزل حاج آقا:

مارکوپولو حسابی به خودش رسیده بود و ملیح ترین لبخند تاریخ جزیره بر لبانش جاری بود. کت زیبایی پوشیده بود. بقیه بچه ها مشغول آماده شدن بودند.

خطر زودتر از همه آماده شده بود. او نیز برادر ماوراء بود. اقلیدس دیگر برادر ماوراء نیز لباسش را پوشید. شوریده و دکی نیز به ترتیب جوراب خود را پیدا کردند و پوشیدند. دکی و شوریده نیز برادر ماوراء بودند.

حاج خانم ( خانم حاج آقا بعد از مادر ماوراء) نیز آماده بود. مادر نیز آماده بود. مارکوپولو همچنان چهره شاداب آن جمع بود.

حاج آقا: جغد پیر ! خدا ذلیلت کنه زود باش اون مرغ و خروس ها رو ول کن می خواهیم بریم جای مهمی بوی بد می گیری.

جغد پیر نیز انگشتش را از منقار جوجه ها بیرون کشید و سریع آماده شد و همراه با اعضای خانواده رفت.

آنان همگی می خواستند کاری بسیار مهم انجام دهند...

آنان آماده ی لشکر کشی برای نبرد بزرگی بودند... .

 



[1] مهر مادری – ساخته کمال تبریزی- 1376

نظرات 1 + ارسال نظر
خطر چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 09:23 ق.ظ

سلام اقای ماورا خوبی خوشی.خیلی جالب بود یاد اون روزها انداختیم.ای شیطون قضیه ی اون دختره چیه هاهاهاهاهاهان.راستی تا مونجا هستی حالشو ببر.فلان ما رفتیم

بابا خطر جون دختره بسیجی هستش
آبش با ما توی یک جوب نمیره
بعدش خودت می دونی که من با دخترای چادری میانه خوبی ندارم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد