ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
درویش 2
« میدونی ؟ متاسفانه !»
Pepsi Present
پپسی تقدیم میکند
میدونی؟ متاسفانه جامعه ما ، یک جامعه آرمانی نیست. من بی رو دروایستی بعضی موقع ها تصمیم میگیرم که ارتباطمو با همه قطع کنم.
مردم مازندران آدم های مذهبی هستند.
ای کاش دوربین رو میاوردم تا از کلبه درویشی چند تا عکس بگیریم!
میدونی؟ متاسفانه!!!!!!!!!!!!
عصر بود. هوای جزیره مه آلود بود. جغد پیر از میان مه ها به سمت جزیره آمد. من و درویش هم میخواستیم سیب زمینی خرد کنیم اما تصمیم گرفتیم که بریم بیرون!!!!!
ماه رمضان بود. داشتیم از گرسنگی می مردیم. درویش گفت:« ماوراء بیا از این قنادیه یک شیرینی و ساندیس انگور بگیریم.»
ماوراء:« نه بابا نمیخواد نمیشه بیرون چیزی خورد که !!...!! میگیرن چپقمون را چاق میکنند.»
درویش:« میدونی؟ من از صبح هیچی نخوردم الان اصلا نمی تونم راه برم و اگه چیزی نخورم، متاسفانه حالم بد میشه ! سرم داره گیج میره متاسفانه!! میدونی؟»
درویش:« میدونی چی بهت میگم؟»
سپس من و درویش شیرینی گرفتیم با ساندیس انگور و رفتیم خاکفرج با هم خوردیم البته یواشکی!
بعد از صرف ساندیس و شیرینی، با درویش رفتیم بازار کویتی ها تا بازی جکی چان و 007 بخریم.
فیلم سانسور نشده هم خریدیم!
شب بازی پیام و پرسپولیس بود که پرسپولیس 2 بر 1 برد.
چند روز قبل...
درویش و ماوراء به مغازه محمدی میروند تا فیلمی به سلیقه ی درویش بخرند.
درویش گشت زد و به ماوراء گفت: « این فیلم های خارجی رو باید بخریم ! اما میدونی ؟ متاسفانه این فیلم ها سانسور شدن و متاسفانه ارزششون رو از دست دادن متاسفانه! میدونی چی بهت میگم؟»
سپس آنان خوشبختانه فیلم آب و آتش را خریدند و سپس رفتند بازار کویتی ها و مدال 1 خریدند. سپس رفتیم مغازه علی که جوشکاری داشتند!
صبح من و درویش و جغد پیر خواب بودیم. بابا از پله ها بالا اومد و گفت:« حسن تو رو ثبت نام نکردند چون اولویت فنی و حرفه ای نیاوردی ، باید بری کار دانش ! اونجا هم خوب نیست. رشته هاش بدرد نمیخوره با این نمره های تو یا باید بری لوله کشی یا باید بری سیم پیچی ! »
درویش خندید و گفت:« تصور کن ماوراء بره سیم پیچی !»
یک روز عصر نیز استقلال بازی داشت و درویش میخواست 007 بازی کنه!
ماوراء هم میخواست بازی رو ببینه!
استقلال گل های زیادی زد. بین درویش و ماوراء اختلاف نظر به وجود اومد که چی کار کنن!
درویش می گفت:« میدونی ؟ متاسفانه!!»
چند روز قبل درویش در گفتگویی تلفنی جمله زیر را گفتند
بگو بابا گربه رو دم هجله بکنه ( بکشه)
سپس در روز 1 مهر ، درویش با وداعی تایتانیکانه رفت.
آن روز درویش جعبه سیگار را آتش زد. جواد قدیری آش آورد.
ادامه دارد...
درود بر شما دوست عزیز
من در وبلاگم مطلب کوتاهی درباره داستان زندگی بعد از مرگ در دین زرتشت نوشتم لطفا" اگر مایل هستید آن مطالب را بخوانید و با دیدگاه خود آن را کامل کنید
با تشکر از شما [گل]