جزیره ماورایی آقای ماورا

جزیره ماورایی آقای ماورا

بلاگی برای ماورانویسی
جزیره ماورایی آقای ماورا

جزیره ماورایی آقای ماورا

بلاگی برای ماورانویسی

شهر خدا

به نام خداوند بخشنده و مهربان


«سال مهارت های رفتاری»


پیش گفتار :

1- لطفا به ادامه مطلب بروید تا موسیقی بارگذاری بشود و سپس متن را بخوانید (البته موسیقی اش مثل موسیقی "آسمان وسیع است" قشنگ نیست ولی خالی از لطف هم نیست.

2- لطفا در نظرات بگید چه حسی به شما منتقل شد در حین و پس از خوندن متن؟؟ !


تاریکی ، تباهی و سیاهی ; واژه هایی که روزانه چندین بار ذهن ما را درگیر خود می کنند. آنچنان درگیر تاریکی زندگی می شویم که توان دیدن نور را از چشم های خود می گیریم. نه اینکه زندگی ما تاریک نیست ! نه ! تاریک هم هست ولی خواسته یا نا خواسته باعث شده ایم که تاریکی سیطره خود را بر روشنایی تحقق بخشد.


زندگی زیبایی ها و حس های خاص خود را دارد. نمی توان آن ها را نادیده گرفت. سحرگاه که چشم ها کم کم به طلوع خورشید و ظهور نور عادت می کنند، گوش ها محکوم به شنیدن صدای گنجشک هایی هستند که بر شاخه درخت اوکالیپتوس نشسته اند و زمزمه برخیز که سحر نزدیک است سر می دهند.






چه لذتی دارد اگر صبحانه ات را با نان داغ بخوری ! طعم خوش چای و هل ! پنجره را باز می کنی و نسیم خنک و طراوت بخشی فضای اتاق را پر می کند. بوی نم می آید گویی دیشب خدا شهر را آبپاشی کرده است.  کم کم باید اتاقت را ترک کنی و خودت را به شهر خدا بسپاری. 


قدم زدن را شروع می کنی و از خنک بودن صبح لذت می بری  و میدانی که این هوای مطبوع ، ماندگاری زیادی ندارد. کمی که پیاده می روی بوی دود و آتش را حس می کنی. نا خود آگاه به سمت آتش می روی و در کنار آتش پیرمردی را می بینی که وظیفه روشن نگاه داشتن آتش را بر عهده دارد. با کسب اجازه اندکی دستانت را کنار آتش گرم می کنی و به نقطه ای خیره می شوی که در آنجا دو گربه بازیگوش مشغول جفت گیری می باشند. گربه نر با دهانش پس گردن گربه ماده را گرفته و از او جفت می گیرد.


بعد از اندکی صبر در کنار آتش قدم زدن را از سر می گیری و به سوی مقصد حرکت می کنی. دیگر چیزی در ایستگاه تاکسی نمانده است. تو به خوبی میدانی که باید سریع تر به تاکسی برسی و بالاخره به آن می رسی! مسافرین تاکسی مشغول صحبت کردن هستند و همه آنها این موضوع را از صمیم قلب و مغز درک کرده اند که تاکسیرانی دموکراسی ترین ارگان درایران است و در تاکسی ها می توان تندترین انتقاد ها را بر عیله هر کسی انجام داد.


بالاخره زمان رسیدن فرا می رسد و مشخص است که تا لحظاتی دیگر وارد دانشگاه می شوی! دانشجویان و همکلاسیانت در گوشه ای ایستاده اند و مشغول تصویب لایحه نیامدن در روز های آخر سال هستند. همگی با هم به این نتیجه می رسید که دو روز آخر را همگی نیایید تا کلاس ها برگزار نشود.


روز ها پشت سر هم می گذرد و دو روز آخر سال فرا می رسد. شما به دانشگاه میایید تا سرک بکشید و ببینید که آیا دانشجویان به قول خود عمل کرده اند یا اینکه دچار انحراف شده اند و فتنه ای علیه لایحه مصوبه دانشجویان انجام داده اند. کم کم چهره دوستان آشکار می شوند و کلاس هم برگزار می شود. دیگر دوستان هم آمده اند تا بر روند اجرای مصوبه کنترل و نظارت دقیق داشته باشند. به زودی جلسه ای تشکیل می شود و در آن دلایل متحد نبودن صنف دانشجویان بررسی می شود.


نظرات 1 + ارسال نظر
اقلیدس جمعه 27 اردیبهشت 1392 ساعت 10:04 ق.ظ

سلام و درود بر حسن.
شاید تکراری و کلیشه ای شده باشه، اینکه بگم
متنت خیلی خوب بود و عالی بود و ....
ولی این یکی شاید از بهترین نوشته هات بود.
وظیفه روشن نگه داشتن آتش
خدا شهر را آبپاشی کرده
جفت میگیرد
.
حس زیبایی، به همراه طنز لطیف.
سپاسگزارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد