جزیره ماورایی آقای ماورا

جزیره ماورایی آقای ماورا

بلاگی برای ماورانویسی
جزیره ماورایی آقای ماورا

جزیره ماورایی آقای ماورا

بلاگی برای ماورانویسی

بال های پرواز

به نام خداوند بخشنده و مهربان


« سال مهارت های رفتاری »


پیر مرد می خندید بی آنکه بداند برای پیرشدنش کمی زود است. در اوج جوانی به طلوع پیری رسیده بود ، دلش هوای جوانی کردن داشت اما هیچ گاه جوانی نکرده بود. خسته از سایه ها و سیاهی شب بود. طلوع خورشید ، غروب زیستنش بود و غروب خورشید طلوعی برای برخاستن !


به دنبال جهل می گشت . جهلی که سال ها بر نشاطش سایه گسترده بود. چند کام قلیون سیاهی ها را آرام تر می کرد گرچه در دلش انباری برای غم ها ساخته بود. موفقیت را در آینده می دید اما از نکرده های گذشته اش پشیمان بود. بدی او در این بود که هیچ گاه از گذشته اش عبرت نمی گرفت. نمی توانست به اوج برسد و در این اندیشه بود که شاید شناگر خوبی است. شناگری که در کام قلیون خویش غرق شده بود.


با اینکه هیچ کاره بود ، اما همیشه در این اندیشه بود که همه کاره است. همه کاره ای که حتی برای زندگی خودش هم هیچ کاره به حساب می آمد. میخواست دنیا را درنوردد بدون اینکه حتی پایی برای قدم زدن داشته باشد. گاهی هوای ذهنش مه آلود بود و گاهی دریچه قلبش تنگ تر از آنکه اجازه عبور گلبول ها را بدهد .


او گاهی امیدوار می شد و گاهی نا امید ! روح امیدواری اش بیشتر از نامیدی بود. همیشه از این می ترسید که مبادا این امیدواری در زندگی اش تمام شود و به پایان خط برسد.نوای «اینا» رنج هایش را التیام می بخشید. پس شنیدن هر «اینا» ، در دلش امیدی بر می خواست ! امید پیشرفت ، جوانی کردن و شاد بودن ! برایش زیاد سخت نبود و کافی بود که خودش بخواهد . کافی بود که سختی ها را تحمل کند تا به ساحل آرامش برسد. باید انتخاب می کرد ک چگونه زندگی کند ! با اینکه نمیدانست از خودش و زندگی چه می خواهد تصمیم گرفت بجنگد برای بدست اوردن رویاهایش !


پیرمرد می دانست که رویاهایش چندان دور از دسترس نیست ! او به این باور رسده بود که پرواز سخت نیست به شرطی که از یاد بگیری چگونه از بال هایت استفاده کنی .... .

او تصمیم گرفت پرواز کند ، حتی اگر بال هایش شکسته باشد. او می خواست پرواز کند او می خواست از دنیای پیری رخت برکند. او فهمید که اکنون برای پیر شدن زود است. او بالهایش را باز کرد و در انتظار روزی نشست تا به او هم زمان پرواز برسد.

نظرات 1 + ارسال نظر
اقلیدس یکشنبه 23 تیر 1392 ساعت 02:32 ب.ظ

اقلیدس هم در اوج جوانی به طلوع پیری رسیده است!

حس جالبی داره این متن. احساس همزاد پنداری کردم.

--------------------------------------------------------------
نگرانم، نگران این که اگر روزی امیدم تمام شد، بعد از
اون روز چه وضعی خواهم داشت؟
انگیزه ام اگر ته کشید، چه کنم؟
این روزها دعا میکنم که خدایا! این بزرگترین نعمتت، یعنی
امید را از ما نگیر.

یعقوب به فرزندانش گفت:
بروید به دنبال یوسف، و از رحمت خدا ناامید نباشید،
که تنها کافران از رحمت او نا امیدند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد