ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
به نام خداوند بخشنده و مهربان
« سال مهارت های رفتاری »
بوی خرمالو فضای حیاط را معطر کرده است . افراد یکی پس از دیگری به ناهار فراخوانده می شوند. حاج آقا ، پدر خانواده تک تک مهمان ها و فرزندانش را صدا می کند :
- دکی ژانگولر نماز های قضاتو بخون و بیا غذاتو بخور ، اقلیدس اون کتاب هری پاتر رو بگذار کنار و بیا غذاتو بخور ، جغد پیر از اون قفس مرغ ها بیا بیرون ، ماوراء این س*ک*س*ی بازی ها رو تموم کن و بیا غذا بخور ، مارکوپولو اون ضبط رو خاموش کن بیا پایین ، خطر اون توپ رو بگذار کنار و دستاتو بشور بیا ناهار بخور ، فردا و شوریده بحث رو تموم کنید و بیایید غذا بخورید.
سکوت خاصی بر خانه حاکم است که ناگهان فردا در پاسخ به حاج آقا سکوت را می شکند.
- چشم حاج آقا یک دقیقه دیگه میام
ژانگولر به خوبی می داند که نبردی دیگر در راه است او از میزان غذای مورد نیازش مطلع است و از میزان غذایی که پدرش برای او میریزد نیز آگاه است . او خود را آماده نبرد می کند.
افراد یکی پس از دیگری سر سفره اعلام حضور می کنند و فردا این وعده را به حاج آقا می دهد که تا کمتر از 1 دقیقه دیگر سر سفره حاضر شود.
همگی در انتظار یک غذایی خوشمزه هستند . سکوت حاکم می شود و حاج آقا سهمیه افراد را می دهد . پروردگارا ! این بار حتی خطر هم از زیادی غذا به ستوه می آید. همگی مشغول خوردن می شوند. حاج آقا اقلیدس و ژانگولر را در سمت چپ و راست خود فرا می خواند . اکنون زمان آن رسیده که به کوچکترین فرزندانش غذا بدهد. یک لقمه اقلیدس و یک لقمه دکی ژانگولر !
فردا همچنان قول مساعد می دهد که تا کمتر از 45 ثانیه دیگر خود را سر سفره حاضر کند . آقای دکتر به دنبال نمک می گردد تا بر روی بادمجان ها بریزد و در همین حین اقلیدس نگاهی به انگشت شستش می کند و ان را آماده می کند تا در صورت لزوم از آن استفاده کند.
یک لقمه اقلیدس و یک لقمه دکی ژانگولر ! اشک در چشمان ژانگولر جمع می شود. زمزمه های از لبان ژانگولر همراه با بغض می آید . از زمزمه ها حرف ع قابل شنود است اما دیگر حروف زمزمه های ژانگولر قابل شنیدن نیست. حاج آقا از عدم حضور فردا خشمگین می شود و او را سریعا به سفره فرا می خواند.
- حاج آقا برم دستام بشورم 30 ثانیه دیگه میام
اهالی یکی پس از دیگری غذای خود را می خورند و ژانگولر نیز با چشمی اشکبار در انتظار لقمه های آخر است .همه شاد و خرم هستند. فردا بر سر سفره می نشیند. خطر قبل از اینکه غذای درون بشقابش تمام شود ، احساس سیر شدن می کند. او تصمیم می گیرد که بادمجان باقی مانده خود را یواشکی به دور از چشم پدرش به بشقاب شوریده پرتاب کند . حاج آقا لقمه را درون دهان ژان می گذارد و اکنون زمان مناسبی است که خطر نقشه اش را عملی کند زیرا پدرش حواسش را معطوف غذا دادن به اقلیدس کرده .
خطر بادمجان را در دست می گیرد و بشقاب شوریده را نشانه می گیرد و با سرعت نور بادمجان را پرتاب می کند. غذای درون بشقاب ژانگولر تمام می شود و آماده ترک سفره می شود. او به آرامی بر می خیزد و برای آخرین بار به بشقابش نگاه می کند تا با اطمینان سفره را ترک کند اما ناگهان یک بادمجان دیگر در بشقاب او ظاهر می شود . خطر لبخند مرموزی می زند. ژانگولر متوجه می شود که نشانه گیری خطر بسیار ضعیف بوده و به جای شوریده بادمجان را در بشقاب خودش قرار داده .
ژانگولر که از عمق بحران مطلع می شود اشک در چشمانش جمع می شود و بغض می کند و نگاهی به پدرش می اندازد و گریه کنان همراه با بغض ناله ای سر می دهد و می گوید : «علییییییییییییییییییی »
این سید حسن هم که داره با این شورت س ک س ی
اینجا جولان میده.
.....
شب جمعه هست، خدا پدر من و مادر تو رو بیامرزه.
دعا میکنم بهر هر دوشون ....