به نام خالق هستی
« سال خوش صحبتی و استقلال مادی »
سخت می شود باور کرد باور های کسی را که در باورت نمی گنجد. سخت باورت می کنند در ناباوری هایشان ! شکایت و گله ای نیست برای سنجشی که معیارش نا توان کردنت باشد .
سخت می شود عاشق شد در سرای نفرت انگیز انسان نماهای انسانیت پژوه ! وقتی جان را به جانت می کنند و در گوشه ای مه آلود مستان سلامت می کنند .
عاشق
عشقی می شوم که جرات بازگوی عشقش را ندارم . ندای عشق تو هر هر لحظه در
گوشه ای از قلبم به صدا در می آید. صدایی که فرکانس هایش زیر خط بم هستند ،
بمی که زلزله عشق تو ویرانش کرده و ارگ وجودش را با خاک یکسان ساخته است .
باز
هم خسته ام ، خسته از گم شدنم در جزیره برف فیلم ! جزیره ام سال هاست که
دیگر با دنیای خارج ارتباطی ندارد و من کماکان برایت سیگنال کمک می فرستم و
تو با هواپیمایت هیروشیمای دلم را بمباران می کنی ! قبول دارم که همیشه می
گفتم : « چشمان تو ارتش هیتلر هستند و دل من لهستان بی دفاع » ولی این را
هم می دانم که تا ابد بی دفاع نخواهم ماند و بالاخره روزی اسرائیل وجودم بر
می خیزد .
هر روز عاشق تر از دیروزم و عشق تو را با بهترین کارت گرافیک چشمانم رندر می گیریم ، تو 8k منی و من هنوز آن 720 ام ! آیا می توانم پردازش هایم را به پردازنده قلبت بفرستم ؟ آیا تو هم عشق مرا پردازش می کنی یا مرا در گوشه از درایو C مغزت ذخیره کرده ای که با یک تعویض ویندوز از بین بروم ؟
شایدم
من آنقدر عاشق نیستم ، نباید همیشه تو را مقصر کنم ! گرگ ها وقتی گرسنه می
شوند این خطر را می پزیرند که به گله بزنند. شاید عشق من به آن حد از
گرسنگی نرسیده که برایت از جانم مایه بذارم ! آره اشکال از منه ، اشکال از
خود خودمه !
آتش سرد وجودم چنان می سوزاند شادی
های تلخ زندگی ام را که گویی از ابتدای هستی وجودشان نیست بودده است .
عاقلی هستم که عشق تو را در وجودم گسترش می دهم به امید روزی که تو مجنون
بشوی و نفرت مرا از وجودت بزدایی !
هیچ گاه نباید یک تنه به قلب عشق زد و باید قدم ها را آرام آرام به سویش برداشت ، کسی به عشقت توجه نکند لایق عشق نیست ...
و سلام ! نامه تمام ! حرفم نباشه
به نام خالق زیبایی ها
« سال خوش گذراندن و لذت بردن از زندگی »
سبک نوشته : طنز نیمه ادبی « مربوط به اهالی قبیله »
نویسنده : ماوراء
موزیک هنگام نوشتن ( شب و روز از اینا + فیور از اینا )
زندگی را آغاز کردیم و ورق زدیم ، پا به پا در کنار هم هم راه رفتیم . گاهی به سمت افق بودیم و گاهی در درجه بیلاخ نسبت به افق ! اما هر چه که بود زیبا بود . تلخی هایی را پشت سر گذاشتیم که شیرین شدند و شیرینی هایی که نبودنشان در روزگار امروزی تلخی آفرین شده !
کاش با هم بودیم ، اما افسوس که نیستیم. کدورت های قدیم نیز به مراتب شیرین تر بودند . خلاصه بگویم که هم چیز تغییر یافته است . اکنون ما رها شده ایم ! رها در روزگار جدید ، رها در شبکات مختلف اجتماعی بی آنکه اجتماعی را رقم بزنیم . اجتماعی تر شدنمان تنهاترمان کرده است ! دوستی هایمان در حد کلاس گذاشتن است . همه با یکدیگر دوستی بیگانه شده ایم. به راستی که همه تغییر کردیم.
به نام خالق هستی
« سال خوش صحبتی و استقلال مالی »
در دنیای کودکانه من عروسکی وجود داشت که خسته به نظر می رسید . در ابتدا هیچ کدام از عروسک ها نمی دانستند که چرا خسته است ؟! حتی خودم نمی دانستم چه بلایی سر عروسکم آمده است ؟! فقط می دانستم که یک دستش را کنده ام و موهایش را در آتش سوزانده ام ! او همیشه می گفت : وقتی تنهایی کارهایی می کنی که مجبوری ! برای پر کردن تنهایی ات با کسانی می گردی که اعصابت را نیز پر از درد می کنند .
روزها گذشت و عروسک من تنها و تنها تر شد ، دیگر هیچ عروسکی با او بازی نمی کرد . همبازی هایش مشغول کارهای بزرگتری بودند ! برخی مشغول بیلاخ گفتن به دکتر ها بودند و عده ای دیگر به دنبال پرسپکتیوشان در IMDB ! عروسک دیگری مشغول کار در حوالی میدان فاطمی بود و دیگری در ماموریت ورزشی !
یک روز با عروسک خسته ام خلوت کردم و از او پرسیدم که عزیزم چه مرگته ؟ او گفت : حقیقتش زن میخوام ! دیگه بالاخره باید ازدواج کرد و رفت خونه پدرزن ! گفتم : زن می خوای چو کنی ؟ گفت : دوس دارم یک ماده عروسک برایم بگیری و من یک روز تمام با او صحبت کنم !
گفتم : چه صحبتی ؟ به من بگو !
گفت : تو آن چیزی که او دارد را نداری !
- مگر او چه دارد ؟
- او یک قلب دخترانه دارد ! محبت دارد !
- بخواب بابا لحاف یخ کرد
خلاصه عروسک من خوابید تا روز بعد که به سراغ پسر همان دکتری رفت که بیلاخ شنیده بود و از او پرسید برای فرار از تنهایی چو کنم ؟ او گفت زندگی ات را از حالت مسکونی خارج کن ! در سویی دیگر چهره ای کاملا خسته در زیر یکی از درختان پارک شهر نشسته بود و به عروسکم گفت : « باید تازه از حموم اومدشو بخوری تا از تنهایی در بیای و اصطلاحا باید نعشه ات کنه»
عروسک می خواست نعشه شود ولی در این میان مشکلی وجود داشت و آن مشکل مربوط میشد به عروسک بیلاخ گویی که از زمستان 1390 تا کنون می خواست نعشه شود و راه را برای دیگران باز کند اما هیچ وقت نمی شد و عروسک خسته من نیز در صف انتظار مانده بود .
عروسک به این می اندیشید که چرا برای آن چهار سال انتها باید این همه سال را از دست داد ، لزومی ندارد که حتما طرفت کوچکتر از خودت باشد . خلاصه عروسک با کلی امید و آرزو جزیره اش را تغییر داد به امید روزی که باز جزیره را تغییر دهد !
به نام خالق هستی
« سال خوش صحبتی و استقلال مالی »
به نام خالق هستی
« سال خوش صحبتی و استقلال مالی »
به گزارش خبرگزاری موج نارنجی ، ماوراء رهبری جزیره در کنفرانس خبری ماهیانه جزیره به خبرنگاران وعده داد که تا تاریخ 16 آذر سومین قسمت از کلیپ ماوراء یک دانشجو است آماده نمایش شود.
پیش از این دو قسمت از این کلیپ در شهر قزوین و رامسر فیلمبرداری شده بود. گفته می شود که بیشتر فیلمبرداری مجموعه سوم این کلیپ نیز در قزوین می باشد. در اپیزود سوم این مجموعه داستان به جایی می رسد که ماوراء پس از کسب مدرک کاردانی تمام تلاش خود را می کند تا خود را به تهران برساند. در این قسمت از کلیپ اکثر دوستان و همکلاسی ها حتی به اندازه یک عکس نیز حضور دارند و پس از این کلیپ پرونده قزوین در این کلیپ بسته می شود.
آقای مداح سازنده این فیلم همچنین گفت که احتمال ساخت قسمت چهارم از این کلیپ نیز وجود دارد. قسمت چهارم از این کلیپ قرار است ورودی از بازیگران جدید به فیلم را رقم بزند و در عین حال عده ای از بازیگران قبلی نیز در این کلیپ نقش آفرینی می کنند. سازندگان سری چهارم فیلم قصد دارند جلوه های ویژه به صورت محسوس و حرفه ای تری افزایش بدهند.
سری کلیپ های « ماوراء یک دانشجو است » به تفکیک اپیزود :
ام فیلم : ماوراء یک دانشجو است
عنوان اپیزود : فلسفه جابه جایی
تاریخ انتشار: پاییز 1391
نام فیلم : ماوراء یک دانشجو است 2
عنوان اپیزود : هفت ترم کاردانی
تاریخ انتشار : تابستان 1392
نام فیلم : ماوراء یک داشنجو است 3
عنوان اپیزود : در راه علم ، در راه فرهنگ
تاریخ انتشار : پاییز 1393
نام فیلم : ماوراء یک دانشجو است 4
عنوان اپیزود : دست آورد
تاریخ انتشار : 1394
« سال خوش صحبتی و استقلال مالی »
پسرک بسیار در تلاش بود ، در تلاش رسیدن به نقطه ای جدید در زندگی ! در انتظار قبول شدن در کنکوری که او را به علم و فرهنگ می رساند. برای رسیدن به آن سخت مشغول تلاش کردن بود . به گذشته خود می اندیشید ! به گذشته ای نه چندان دور ! به روزی می اندیشد که با لباس فرم عازم هنرستان شد .
به نام خالق هستی
« سال خوش صحبتی و استقلال مالی »
شاهد این حرف هم ژانگولر توی بنگاهی بود ...