جزیره ماورایی آقای ماورا

جزیره ماورایی آقای ماورا

بلاگی برای ماورانویسی
جزیره ماورایی آقای ماورا

جزیره ماورایی آقای ماورا

بلاگی برای ماورانویسی

نگاه دلپذیر

به نام خداوند بخشنده و مهربان


«سال مهارت های رفتاری»


پیش گفتار:


1- در دو متن قبلی ( آسمان وسیع است  و  شهر خدا ) متن ها رو جوری نوشتم که جنسیت خواننده در اون مطرح نباشه و چه دختر و چه پسر بتونه با متن ارتباط برقرار کنه. در این متن داستان از زبان یک پسر بیان میشه و به طبع پسرا راحت تر میتونن باهاش ارتباط برقرار کنن ولی خوندن این متن برای دخترا هم خالی از لطف نیست و چه بسا پر از احساسات قشنگ براشون میتونه به وجود بیاره.  ( البته اگه من به عنوان نویسنده کار خودم رو به خوبی انجام داده باشم.)


2- سعی می کنم در اینده یک متن قوی رو بنویسم که از زبون دخترا باشه و امیدوارم بتونم حس دخترونه رو به خوبی توی داستانم نشون بدم ( گرچه به دلیل پسر بودنم کار سختیه که احساس دخترا رو توصیف کنم ، ولی سعیمو می کنم)


3- در ضمن من مجردم و این داستان هیچ ربطی به زندگی شخصیم نداره و فقط یک داستانه !



خسته ام ! خسته تر از همیشه ! نمی دونم چرا ؟ ولی خستگی داره منو کلافه میکنه. قدم هامو تند تر بر می دارم تا به خونه برسم و کمی استراحت بکنم. بالاخره زمانی که منتظرش بودم رسید و من الان می تونم بدون هیچ استرسی کلید رو بکنم تو سوراخ و وارد آشیونه ام بشم!


در اتاق رو که باز میکنم یک چهره جنجالی رو می بینم. بله اون چهره همسر منه و من اینو به خوبی می دونم. با اینکه دو سال از ازدواج ما گذشته اما هنوزم وقتی نگاش می کنم قلبم شروع به زدن می کنه. شاید چون دختره خوبیه و بر خلاف اکثر دخترا به این فکر نمیکنه که داره بهش ظلم میشه و کارای خونه رو با رضایت انجام میده و برای تیم حاشیه درست نمی کنه!

من بلند بلند و جوری که اون بشنوه میگم: « عروسک من کو؟»

- عروسک تو هستش ! از من می پرسی؟
- حالت خوبه عزیزم؟

و داستان به جاهای باریک می کشد که اگه عمری بود در نظام بعدی میگم باریکی جا چقدر بوده!
فعلا که محکوم به سانسوریم !

وقتی باهاش حرف می زنم یک آرامش عجیبی دارم نمی دونم با چه زبونی از خدا تشکر کنم که این عروسک رو به من داد! حتی یک لیوان چای هم خستگی منو برطرف نمی کنه و چه بسا ناهار منو سنگین تر هم می کنه. به سراغ رختخواب ها می روم و از آنجایی که مرد متاهلی هستم تنها یک متکا بر می دارم و نیازی به متکای دیگری ندارم.

یک گوشه از اتاق پهن می شوم تا روحم از جسمم خارج شده و به چرخ زدن در اطراف مشغول شود. نگاهم را به عروسکم دوخته ام. این بشر داره چی کار میکنه! قفل کرده رو خودش ! شایدم داره فکر می کنه! چرا لبخند میزنه؟ یعنی به چی فکر می کنه؟! بلند شد ! رفت تو اتاقش. فکر کنم فهمید دارم نگاش میکنم ! نه برگشت ! آخییییییییی  رفت لاکشو بیاره! داره ناخناشو لاک میزنه. دختره گنده خجالت نمی کشه! دختر تو سن و سالی ازت گذشته! همونجوری که تو حس خواب هستم نگاه به اون یک حس خوبی بهم میده! انگار دارن با پر روی مغزم نقاشی می کشن!

وای خدایا این چه موجودیه خلق کردی؟؟؟ چه با صبر و حوصله داره ناخن هاشو لاک میزنه! نگاش به من میفته و لبخند میزنه ! خدایا این لبخند رو از من نگیر...
- خوابت نمی بره

- دارم تو رو نگاه می کنم

کم کم چشمام سنگین میشه که ناگهان دو تا مگس در اطراف سرم پرسه می زنند! آخه اینا دیگه چه موجوداتی هستن! خیر سرم می خوام بخوابم! نه خیر این مگس ها ول کن نیستن! خب حالا تصمیم می گیرن فرود بیان! مگه دست من فرودگاهه؟؟؟

- شماها دارید چی کار می کنید؟؟؟ کارای بدبد؟؟؟ مگه دست من مکانه؟ این موجوداتی که مشاهده می کنید از نسل مگس های ایرونا هستند و مشغول جفت گیری هستند. هر جفت از این مگس ها می توانند کلی فرزند بیاورند و به آدمیزاد بگویند : «یاد بگیرید ! نصف شماییم!»


دوباره خسته و خواب الو اطرافو نگاه می کنم و عروسک رو می بینم که داره با حوصله سبزی پاک می کنه ! دیگه بیخیال خواب میشم و میرم پیشش تا هم کمکش کنم و هم در حین سبزی پاک کردن غیبت لایتی بکنیم.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد